Sunday, January 2, 2011

پايان سياست و واپسين اسطوره

نقد و بررسي كتاب
 پايان سياست و واپسين اسطوره

پايان سياست آخرين كتاب دكتر سيد علي اصغر كاظمي ، نوشتاري است مشتمل بر ‏‏10 فصل كه در يك مجموعه 376 صفحه اي توسط نشر قومس به چاپ رسيده است.‏
فصل اول تحت عنوان" كليات" : مباني و مفاهيم ، ويژگيهاي قرن 20 را مورد ‏بررسي قرار مي دهد. نويسنده در اين فصل با اشاره به تحولات سياسي و جنگهاي ‏خونين اين قرن ، هزاره جديد را آغاز نوعي ياس براي بشر معرفي مي كند. وي معتقد ‏است كه پايان هاي مختلفي كه در قالب نظريه هاي متعدد در قرن 21 ارائه شد، نشانگر ‏نا اميدي بشر از دستاوردهاي نظري و فلسفي قرون پيشين است. نويسنده در توضيح ‏ويژگيهاي اين قرن به اين موضوع مي پردازد كه بشر هزاره جديد با مشاهده آشفتگي ‏هاي دهشتناك عصر خويش به اين مهم دست يافت كه عليرغم تلاشهاي نظري و عملي ‏گذشتگان براي ايجاد نظم در سطوح مختلف ملي و بين المللي، انسان همچنان در وضعيتي ‏شبيه به وضعيت طبيعي زندگي مي كند و نه تنها دستاوردهاي علمي چيزي از نگرانيها و ‏نا امنيها كم نكرده، بلكه حتي روز به روز نيز بر وسعت آن افزوده است. دكتر كاظمي با ‏تبيين ويژگيهاي قرن 20 و سپس ورود نگرانيهاي حاصل از قرن گذشته به قرن فعلي، ‏دست به طرح فرضيه اي تحت عنوان " نظم بحراني " مي زند. در واقع فرضيه نظريه ‏پايان سياست نظم بحراني است. بر اساس اين فرضيه اگر چه لايه بيروني و قرن جديد ‏متبادر كننده نوعي نظم سيستماتيك به ذهن انسان است، اما واقعيت آن است كه سطح ‏زيرين قرن حاضر به شدت بحراني است، بحراني كه در صورت ارائه وجود در لايه ‏بيروني، ارمغاني جز، نابودي كره زمين نخواهد داشت.‏
فصل دوم " تحت عنوان تبيين نظريه سياست" : آنتولوژي و اپيستمولوژي علم ‏سياست را هدف قرار داده است.‏
نويسنده در ابتداي اين فصل و در توضيح هستي شناختي دانش سياسي آن را در سه ‏حوزه فلسفي، علم و فن مورد بررسي قرار مي دهد. فلسفه سياست به عنوان مبدا ‏معارف سياسي جستجوگر حقيقت و ماهيت امور سياسي معرفي مي شود. علم سياست ‏همان طور كه نويسنده اين كتاب، در مجموعه ديگري تحت عنوان روش و بينش در ‏سياست مورد بررسي قرار داده نوعي ديسيپلين يا رشته دانشگاهي است كه به مراتب ‏فراتر از تحقيق درباره هر ايدئولوژي و انديشه سياسي است و تبعاً به عنوان يك علم ‏نمي تواند خود را در چارچوب ملاحظات زودگذر سياسي جامعه محدود كند؛ و سر انجام ‏فن سياست كه چگونگي بهره گيري از ابزارها را براي نيل به اهداف در حوزه عمل ‏سياسي مورد توجه قرار مي دهد.‏
‏ پس از بررسي آنتولوژي كلاسيك سياست، نويسنده به اين مهم اشاره مي كند كه ‏حكومت هاي خود كامه در طي قرون متمادي همواره مانع عمده فعليت بخشيدن به ‏ظرفيت هاي بالقوه انسان سياسي بوده اند. اين تجربه تلخ تاريخي از يك طرف و استحاله ‏ماهيت انسان سياسي از طرف ديگر و همچنين فراموش كردن رسالت اصلي علم ‏سياست كه همانا فضيلت بخشي به جامعه است؛ بشر را در آستانه دوراني كاملا جديد ‏قرار داده است. در اين دوران كمتر بحثي از آكسيولوژي مباحث سياسي مطرح مي شود. ‏نويسنده معتقد است كه قرن جديد قرن پديده هاي مجازي است، پديده هايي كه در ‏ماهيت وجود دارند و روي همه امور زندگي ما اثر مي گذارند ولي در واقع و در صورت، ‏فاقد هستي قابل تعيين هستند. نويسنده اضافه مي كند كه در اين عصر مفاهيمي ‏مانند قدرت، كشمكش، خشونت، نمايندگي، حق التكليف، مسئوليت، نهاد، آزادي، ‏عدالت، دموكراسي و. . . در دنياي جديد همه دستخوش تحول بنيادين شده اند. با اين ‏اوصاف، سياست نيز به پايان خود رسيده است.‏
در بحث معرفت شناسي سياست نويسنده به اين مطلب مي پردازد كه شيوه معرفت ‏شناختي مدرن دستخوش تغييرات بسيار اساسي شده است. به اين معنا كه بسياري از ‏پژوهشگران و انديشه ورزان سياسي به تدريج از روش هاي متداول تجربه گرايي، ‏جهان گرايي و بي طرفي معرفت شناختي فاصله گرفتند و معتقدند كه رويه هاي قديمي ‏نهادها و نظام هاي اعتقادي مرتبط با دموكراسي ليبرال آنچنان دچار تحول اساسي شدند ‏كه ديگر پاسخگوي نيازهاي معرفتي زمانه ما نيستند. نويسنده با اين توضيحات به اين ‏نتيجه مي رسد كه هم اكنون نوعي تكثر در شيوه نگرش و جهان بيني به وجود آمده ‏وفرهنگ ها و گروه هاي اجتماعي متفاوت هر يك با عقلانيت و منطق خاص خود به ‏امورخويش و محيط اجتماعي، ملي و جهاني مي نگرند و سر انجام در پايان اين فرآيند در ‏قالب علوم فرهنگي مطرح خواهد شد.‏
در اين فصل افول نظريه و علم سياست نيز مورد بحث قرار مي گيرد.نويسنده ‏معتتقد است كه اگر چه وجود انبوه نظريه هاي مختلف و متنوع در عصر سياست و ‏ناكارايي عمده آنها در تبيين امور و اوضاع جامعه، باعث بي اعتباري آنها شده است اما ‏اين، تنها دليل افول نظريه هاي سياسي نيست و دليل عمده اين مساله جدايي سياست ‏از فلسفه است؛ نويسنده توضيح مي دهد كه هدف وي از فلسفه صورتي از فلسفه ‏عملي است كه مربوط مي شود به اخلاق و هنجارهاي اساسي ناظر بر سياست.‏
البته اين بحث به صورت كاملتري در كتاب ديگري از دكتر كاظمي تحت عنوان اخلاق و ‏سياست مورد بررسي قرار گرفته است. نويسنده در اين كتاب در بحثي تحت عنوان ‏اخلاق و سياست در آستانه قرن بيست و يكم به اين موضوع اشاره مي كند كه ‏رخدادهاي تاسف باري كه يكي پس از ديگري در گوشه و كنار جهان سياست حادث مي ‏شود، از يك سو ناشي از فرو پاشي قدرت برهنه اي است كه طي چند دهه وجدان ‏انسان ها در بند كرده و از سوي ديگر معلول انحطاطي است كه در قلمرو ارزشها، باورها ‏سنتهاي اخلاقي پديد آمده است.مكتب هاي گوناگون اثباتي و نو اثباتي، تنها از نظم ‏اجتماعي مستقر دفاع مي كردند و فريادهاي هشدار دهنده انديشه ورزان اخلاق گرا و ‏انسان دوست در گلوي تاريخ شكست و فرا تر از اقليم ياس و نا اميدي نرفت و سر ‏انجام تكنولوژي وسيله اي شد براي بيگانه سازي انسان از خود و ابزاري در دست ‏سياست براي مهار قلم و زبان.‏
نويسنده معتقد است كه مجموعه دلايل فوق الذكر باعث زوال سياست و ورود به ‏دوران ما بعد سياسي شده است. دوران ما بعد سياسي با دوران ما قبل سياسي از ‏ديدگاه نويسنده تفاوت چنداني ندارد. به اين معنا كه اگر چه بشر به لحاظ علمي شاهد ‏پيشرفت هاي خارق العاده اي بوده است، اما پس از يك چرخش حلقوي در حيات خود به ‏وضع ما قبل سياسي رسيده است؛ و آمار كشته شدگان جنگ هاي بزرگ جهاني، منطقه ‏اي و خشونت هاي محلي دليلي بر اين مدعاست. از اين رو وضع انسان امروز با شرايط ما ‏قبل سياسي تفاوت چنداني ندارد و احساس نا امني هنوز هم آزار دهنده انسان است، ‏انساني كه به كشف كرات ديگر و سفر به آنها افتخار مي كند.‏
فصل سوم تحت عنوان " پايان سياست" : چالش هاي دوران ما بعد سياسي، در ‏حقيقت نا كارآمدي ها ي سياست را مورد بررسي قرار مي دهند. فصل سوم در واقع ‏چالش هاي كاركردي فن سياست و مملكت داري را مورد بحث قرار مي دهد. دو فصل ‏اول اين كتاب كاركرد هاي فلسفه سياسي و افول آن را مورد بحث قرار مي دهد، اما در ‏فصل سوم پاي در حوزه عمل سياسي مي گذارد و به اين مهم اشاره مي كند كه به دليل ‏انقلاب انفورماتيك و گسترش بسيار فراوان اطلاعات، حتي فن سياسي نيز داراي ويژگي ‏هاي كلاسيك خود نمي باشد. اين فصل به دنبال اثبات اين واقعيت است كه به دليل ‏گسترش اطلاعات مرزهاي تعامل قدرت فرا دست و طبقات فرو دست به كلي فرو ريخته ‏و حجاب هاي باز دارنده برداشته شده است. كساني كه تا كنون هيچ صدايي در هيچ جايي ‏نداشتند، اكنون مي توانند بدون خوف از قدرت سركوب گر، آن را به گوش سپردن به ‏انتقاداتشان وادار كنند.ديگر فريادها را نمي توان در گلو خفه كرد. ديگر امكان سرپوش ‏گذاشتن روي فسادها، بي عدالتي ها، ظلم ها و بي كفايتي ها وجود ندارد. ديگر سياست ‏مداران قادر نيستند به صورت يك طرفه با بمباران تبليغاتي، كنترل ذهن، انديشه و ‏رفتار شهروندان را در اختيار بگيرند. ديگر كارگزاران سياسي نمي توانند با دستكاري در ‏واقعيت ها، مردم را به بازي بگيرند. نويسنده با اين توضيحات به اين نتيجه مي رسد كه ‏مفهوم سياست از بنيان دچار استحاله شده است و كاركرد آن از بستر معنايي گذشته ‏اش جدا افتاذه است. بر اين اساس بحران مشروعيت بزرگترين بحراني است كه دولت ‏هاي هزاره جديد گرفتار ان شده اند.‏
فصل چهارم با عنوان "پايان سياست" : بحران هاي معرفتي، بزرگترين بحران هاي ‏قرن جديد را بحران معرفت شناختي معرفي مي كند. در توضيح اين بحران ها نويسنده ‏به اين مطلب مي پردازد كه معرفت حاكم بر دوران مدرن معرف علمي بود و در اين نوع ‏معرفت تبعا نظام ارزشي و اعتقادي نمي توانست جايگاهي داشته باشد. حال آنكه امروزه ‏براي همگان روشن است كه انسان قبل از آنكه يك ماشين متحرك تك ساحتي باشد، ‏تحت تاثير مجموعه اي از عوامل و متغيرهاي مادي و معنوي در كنش پيوسته و متقابل با ‏محيط خود قرار دارد و نظام انگيزشي و رفتاري او در تعامل مستمر با ارزشها و ‏ساختارهاي سياسي_اجتماعي مي باشد. نويسنده اضافه مي كند وقوف به اين حقيقت، ‏انسان را به اين نتيجه رسانده كه انبوه دانش ها و اطلاعات تل انبار شده نه تنها كمك ‏شاياني به وي نكرده، بلكه با افزايش آگاهيها، ظرفيت پيش بيني رفتار ها كاهش يافته ‏است؛ بنابراين انسان با نوعي تناقص مواجه شده است، چرا كه هرجه ابزار تحليل و ‏روش هاي آگاه سازي و اطلاع رساني پيشرفت مي كند، شناخت انسان از پديده ها و ‏همچنين توانايي او براي كنترل امور كمتر مي شود.‏
فصل پنجم با عنوان" نظم بحراني در دنياي ما بعد سياسي" : فرضيه نظريه پايان ‏سياست_كه همان نظم بحراني است_ را تشريح و تفسير مي كند. فرضيه نظم بحراني، به ‏سادگي با منطق فازي همخواني و سازگاري دارد. نويسنده معتقد است كه منطق فازي كه ‏برگرفته از عرفان شرقي است، نوعي نظام تفكر است كه تناقص ها را مي پذيرد و به ‏پديده هاي متنوع جهان زيست صرفاً به صورت سياه و سفيد، درست و غلط، خوب و بد، ‏نظم و بي نظمي و. . . نگاه نمي كند. نويسنده استدلال مي كند هنگامي كه كسي در حوزه ‏سياست ديپلماسي ادعا مي كند كه حاصل دو به علاوه دو هميشه چهار نمي شود، بلكه ‏ممكن است پنج يا سه باشدف در واقع او وارد منطق فازي شده است.با همين منطق، ‏نقطه مقابل نظم، بي نظمي نيست. با اين توضيح، نظم بحراني را نمي توان يك تناقص و ‏پارادوكس تلقي نمود. نويسنده در توضيح فرضيه نظم بحراني مبتني بر منطق فازي به ‏بحث قضاوت در مورد اصل پديده نظم نيز مي پردازد و اين چنين مي آوردكه بر اساس ‏منطق كلاسيك نظم ذاتا خوب و بي نظمي بد و نا مطلوب است، اما در منطق فازي اندكي بي ‏نظمي هم مي تواند خوب باشد. دكتر كاظمي همين استدلال را در مورد بحران نيز بكار ‏برده است و آنجا كه بحران را به عنوان نوعي نشانه مانند تب در بدن بيمار تشبيه كرده در ‏واقع منطق فازي را وارد استدلال خود نموده است. نويسنده معتقد است انسان فقط مي ‏تواند در اطراف خود نظمي موقتي و نا پايدار برقرار سازد و تنها با از نو ساختن آن، مي ‏تواند آنرا حفظ كند؛ نظمي كه همواره مورد تهديد انفجار وحشت هايي تخيلي و واقعي ‏است كه در بطن انسان وجود دارد. هنگامي كه اين نظم موقتي به گستره جامعه انساني ‏كشيده مي شود، پايه هاي آن بسيار مبهم تر، لرزان تر، بي ثبات تر و شكنندگي آن صد ‏چندان مي گردد و اين همان تعبيري است كه نويسنده از نظم بحراني دارد. ‏
فصل ششم با عنوان " حوزه هاي نظم بحراني " : ابتدا نظم را در چهار حوزه سياست، ‏حقوق، اقتصاد و اخلاق مورد بررسي قرار مي دهد و آنگاه به نظم بحراني ايجاد شده در اين ‏حوزه ها مي پردازد. بر اين اساس قدرت در حوزه سياسي، قواعد و قوانين در حوزه ‏حقوق، نظم ساختاري در حوزه اقتصاد و فضيلت در حوزه اخلاق ديگر معاني و مفاهيم و حتي ‏كاربردهاي قبلي خود را ندارند. ايجاد اختلال در حوزه هاي مذكور و بالاخص در حوزه اخلاق ‏باعث شده كه نظم اخلاقي جهان شديدا و جه المصالحه منافع سياسي قرار بگيرد و حاشيه ‏ايمني نظم بحراني را آسيب پذير تر نمايد.‏
فصل هفتم با عنوان " نظم نوين جهاني يا نظم بحراني" : ابتدا الگوي روابط بين الملل را ‏در دوران جنگ سرد،پايان اين دوره و ما بعد آن مورد بررسي قرار مي دهد و استدلال مي ‏كند و اگر بپذيريم كه بر اساس شرايط خاص حاكم بر دوران جنگ سرد، بي نظمي جهاني ‏توجيه وجود پيدا مي كرد، بنابراين دنياي پس از جنگ سرد قاعدتا مي بايست الگوي منظم ‏و پايداري داشته باشد، زيرا اهريمن كمونيسم، در اين زمان كاملا مستحيل شده بود اما بر ‏خلاف انتظار، توسعه كانون هاي فتنه و خشونت نظم نوين جهاني را در نطفه خفه كرده و ‏نوعي رجعت به الگوي هرج و مرج، قوم گرايي، هويت جويي نژادي و مليت گرايي افراطي را ‏در جوار همكاري، همگرايي و كاركردگرايي در دنياي فوق صنعتي در نماي آشفته اي از ‏محيط بين المللي در آستانه قرن بيست و يكم را به تصوير مي كشد. اين وضعيت باعث مي ‏شود تا ساختار قدرت در عصر ما بعد سياسي كاملا تغيير كند و ساختار جديدي از توزيع ‏ثروت و قدرت در جهان پديد مي آيد و همچنين شكل و ماهيت قدرت سنتي نيز به طور ‏كلي تغيير كند. نويسنده معتقد است كه اگرچه اهرم قدرت اقتصادي همچنان تاثيري ‏اساسي بر آينده روابط بين الملل خواهد داشت، اما به دليل شرايط بحراني و نا بسامان ‏جهان، براي حفظ نظم بحراني در سطح زير آستانه، قدرت نظامي كماكان دستمايه رهبران و ‏سياست مداران و دولت هاي اقتدارگر و سلطه گر خواهد بود.‏
فصل هشتم با عنوان " بحران هاي تاثير گذار بر نظم در جهان ما بعد سياسي" : ‏اينطور استدلال مي كند كه بحران شناخت، بحران ارتباطات، بحران محيط زيست، بحران ‏اقتصادي و بحران هويت عمده ترين بحران هاي تاثير گذار بر جهان ما بعد سياسي ‏هستند. نويسنده معتقد است كه وجود اين بحران ها در دوران مذكور باعث ايجاد شكاف ‏بين تئوري و عمل مي شود، چرا كه امروزه بسياري از معادلات سنتي و باورها و برداشت ‏ها تغيير كرده و غلتيدن سياست هاي جهاني در عصر انقلاب ارتباطات، به مسير سنتي ‏گذشته نا محتمل است و در اين اوضاع كاملا پيچيده توسل به ابزارهاي كهنه سياست و ‏قدرت علاوه بر آنكه التيامي بر جراحات و زخم هاي كهنه نيست، مي تواند عقده هاي ‏ديرين فرو خفته را تبديل به انفجار كند و جهان قرن بيست و يكم را به خاكستر بنشاند.‏
فصل نهم با عنوان "جهاني شدن و پايان سياست" : به تبيين اين موضوع مي ‏پردازد كه جهاني شدن نه تنها حامل رفاه و صلح براي انسان نيست بلكه ممكن است ‏بشريت رابه بيراهه زوال و سقوط بكشاند. در حقيقت فرهنگ ها و تمدن هاي گوناگون ‏به دليل تفاوت اساسي با يكديگر الزاما نمي توانند با هم زير يك سقف زندگي بدون ‏معاضه، كشمكش و بحران را تجربه كنند. استدلال اين فصل اين است كه سياست به ‏معناي علمي خود در هزاره جديد پايان يافته است. بر اساس اين استدلال دانش روابط ‏بين الملل و علم سياست به دليل يكي شدن واحدهاي مختلف سياسي تقريبا دليل ‏وجودي خود را از دست داده اند. در عصر جهاني شدن ديگر با جامعه شناسي ايران ، ‏چين، ژاپن و صدها واحد ديگر سر و كار نداريم، آنچه در اين دوره مهم است نوعي جامعه ‏جهاني شناسي است، حتي نظريه هاي سياسي كه مبتني بر يك واحد جغرافيايي خاص نيز ‏هستند، فلسفه وجودي خود را از دست مي دهند.‏
فصل دهم با عنوان "دور نماي دوران ما بعد سياسي " : الگوهاي جايگزين، الگوي ‏نظريه فرهنگي و مفاهيم و مفروضات مندرج در آن است كه رفتار انسان در زندگي ‏فعال و پوياي اجتماعي و برقراري رابطه با ديگران متاثر از الگوهاي روابط اجتماعي و ‏گرايش هاي فرهنگي است، كه البته اين دو مولفه خود ريشه در الگوي روابط ميان ‏فردي و ارزشهاي مشترك و اعتقادات دارد. نظريه فرهنگي به دنبال شناخت زمينه ها و ‏فرآيند شكل گيري و بروز الگوهاي رفتاري، ارزشها و ترجيحات انسان در زندگي ‏اجتماعي است و معتقد است از اين طريق مي توان رفتار سياسي انسان را شناخت. ‏نظريه فرهنگي در واقع در پي فهم ويژگي هاي مختلف گروههاي شاخص فرهنگي جامعه ‏در شرايط مختلف پيش آمده در نتيجه انحصار به وسيله يك گروه يا ائتلاف با گروههاي ‏ديگر است. به عقيده نويسنده از زماني كه بحث نظريه فرهنگي به طور جدي در محافل ‏دانشگاهي غرب مطرح شد، انتقادات و ايراداتي نيز به آن گرفته شده است. محور عمده ‏نقدها بر اين اساس است كه اصولا نمي توان از خلال گرايش هاي فرهنگي فرد، نوع ‏همبستگي و وفاق او را در جامعه يا نهادها و تاسيسات و سازمان هاي سياسي معين كرد. ‏علاوه بر آن منتقدان از اينكه اطلاعات از سطح فردي به سطح جمعي تعميم داده شود ‏چندان رضايت ندارند و مي گويند ربط دادن فرد با همبستگي داراي ابهام است.دكتر ‏كاظمي در پايان اين مبحث به اين نكته اشاره مي كند كه با وجود تمام انتقاداتي كه به ‏نظريه فرهنگي وارد است، نمي توان نكار كرد كه اين رهيافت خدمات مفيدي به شناخت ‏پديده هاي سياسي و تمييز آن از امور غير سياسي ارائه داده است و در مقايسه با ‏نظريه هاي رقيب از ظرفيت و قابليت تبييني نسبتا موجه تري برخوردار مي باشد.‏

نقد و بررسي كتاب
‏ كتاب پايان سياست با وجود اينكه داراي نكات بسيار ظريف و حساسي در حوزه ‏سياست مي باشد و سعي كرده تا از مفاهيم سياسي اسطوره زدايي كند اما به نظر مي ‏رسد كه خود نيز به نوعي اسطوره پردازي روي آورده است. ديگر اينكه نظريه پايان ‏سياست قابل تطبيق با جغرافياي غرب است. در واقع در همين جغرافياست كه ‏انسان دوران مدرن و پست مدرن را تجربه كرده است و تجربه اين دوران ها او را به ‏نا اميدي سياسي كشانده و بر اساس نظريه كتاب مورد بررسي، در حال تجربه پايان ‏سياست است. در واقع استحاله انسان سياسي در دوران ما بعد سياسي در دوران ما ‏بعد سياسي حاصل تجربيات تلخ دوران مدرن و پست مدرن است، و اين تجربه فقط ‏مخصوص جغرافياي غرب است. اگر بنا بر نظر نويسنده كتاب پايان سياستانسان غربي ‏به نوعي بي اعتنايي روي آورده، اما سياست زدگي همچنان يكي از بيماري هاي حطرناك ‏جوامع در حال توسعه و يا توسعه نيافته است. جهان سومي ها هم اكنون اگرچه به ‏جد مباحث پست مدرن را پيگيري كرده و مورد توجه قرار مي دهند، اما واقعيت آن ‏است كه آنها حقيقت اين دوران را كشف نكرده و همچنان در حال زندگي در دوران ‏مدرن و حتي اكثرا در دوران ما قبل مدرن هستند. بنا بر اين سياست فقط براي عده ‏اي از انسان هاي اين كره خاكي به پايان رسيده است و هنوز مناطق زيادي در كره ‏زمين وجود دارد كه مردمان آن سياست را از نان شب هم واجب تر مي دانند. شايد ‏بتوان گفت كه نظريه پايان سياست، وضعيتي را به تصوير كشانده كه جهان سومي ها ‏قرار است در چندين سال آينده به آن برسند، بر اين اساس مي توان اين نظريه را ‏هشداري به جغرافيفا توسعه نيافته و در حال توسعه زمين قلمداد نمود، هشداري ‏كه در صورت جدي نگرفتن آن ممكن است آينده اي به مراتب تلخ تر و يا حتي ‏خطرناك را در پيش روي آنها قرار دهد. ‏

‏ ‏
‏ تهيه و تنظيم : فهيمه دهقاني ‏ناژواني ‏
‏ دانشجوي دكتري واحد علوم و ‏تحقيقات ‏

No comments:

Post a Comment